درگیر شدم رفت
دیروز رفتم گوشت و مرغ گرفتم برا آخر هفته پنیر و کره هم گرفتم دو مدل شیرینی و نون خرمایی هم گرفتم برا پذیرایی بعد با خودم گفتم خانواده همسرم وقتی بیان بعد دو سال ببینن من کلی وسیله جدید خریدم اوضاع خورد و خوراک عالیه و یخچال پره با خودشون چی فکر میکنن.
نکنه فکر کنن من با کسی رفیق شدم که داره ساپورتم میکنه.چمیدونم چه فکرای احمقانه ای امروز تو ذهنم اومد.
آخه قبل این هروقت من میخواستم وسیله ای بخرم شوهرم میگفت نمیخواداز وقتی نیست من کلی از وسیله ها رو رد کردم و جدید گرفتم.
ولی خانواده شوهرم ندیدن که.
ذهنم عجیب مشغول شده.یکی بیاد منو آروم کنه با این وضعیت فکر نکنم دیه رو بدن به من
باید مهرمو اجرا بذارم.
♥ دوشنبه سی ام مهر ۱۴۰۳ ساعت 18:34 توسط تنهاترین معلم