تولدم خیلی خیلی مبارک

دیروز صبح با قطار اومدم مشهد که کمک مامانم کنم چون مولودی داشت.

شب هم که تولد من بودم خواهر کوچیکم یه کیک خرید و تولدمو تبریک گفتن جاتون خالی خوش گذشت.

دیشبم تا دلتون بخواد شاگردام با تبریکای قشنگشون دلمو شاد کردن.

و قشنگ ترین پیامی که دیشب گرفتم این بود:

«خانم خواستم توی گروه پیام بدم اما دیدم اینجا پیام بدم بهتره... 🧡

اول از همه بازم دوباره تولدتون رو تبریک میگم بهترین 🥰🫂

امسال واسه ی من یه سال خیلییی خوبیه با وجود شما... شمایی که اندازه مامانم دوستتون دارم 🧡🧡🌼

بخدا من ظهر ها که از مدرسه میام انقد از شما برا مامانم تعریف میکنم مامانم خیلی به شما علاقمند شده ❤همیشه سر نماز برای شما دعا میکنه 🥰

خانم خودتون هم در جریانید که من لکنت زبون دارم...خانم من اولش خیلی ها منو مسخره کردن... 🥺 اولاش که بچه تر بودم هرشب گریه میکردم البته دور از چشم خانوادم...

اما امسال با حرف های قشنگ شما که برای هرچیزی راهی است .. مثل ریاضی که برای هر سوال یا مسله یه راهی هست منم از همین راه برای لکنت زبونم استفاده کردم 🌼 و الان فکر میکنم خیلی بهتر شدم 🥰❤برای اینکه هیچ وقت نباید ناامید بشم نباید شکست بخورم 🧡

من همیشه مدیون شمامممم🧡🫂🌼🥰»

♥ پنجشنبه بیست و ششم بهمن ۱۴۰۲ ساعت 11:17 توسط تنهاترین معلم

صابخونه نفهم

دلم خیلی گرفته صابخونم پیام داده که به فکر خونه باش

توقع داره من بعد عید خالی کنم

♥ یکشنبه بیست و دوم بهمن ۱۴۰۲ ساعت 19:3 توسط تنهاترین معلم

وقتی نبودی

وقتی میبینم بچه هام با اشتها غذا میخورن تو یک سالو نیمی که نبودی پنج کیلو وزن اضافه کردن و حالشون خوبه و هنوز میخندن و بازی میکنن به خودم امیدوار میشم.

سخت بود تمام خستگی هاتو به روت نیاری و گریه هات زیر پتو باشه که بچه ها نبینن.

ولی شد.

خدایا ممنونم ازت.

ناخودآگاه یاد این شعر افتادم

چون سر آمد دولت شب‌های وصل

بگذرد ایام هجران نیز هم

♥ شنبه بیست و یکم بهمن ۱۴۰۲ ساعت 20:52 توسط تنهاترین معلم

آخر هفته مرخرف

مشهد رفتن این آخر هفته همش خستگی بود اول که دخترم رفته بود دستشویی خونه مامانم و شیر آبو باز گذاشته بود و تا صبح آب میرفته رو پله ها مجبور شدم تمام فرشای راه پله هارو بشورم و دیدم مشغولم دیگه گلیمای آشپزخونه رو هم شستم.

بعدم که خواهر کوچیکه خونه مامان بود گفت شوهر خواهر بزرگم وقتی عسلش رس بسته گفته حتما به زنبورا کیلو کیلو آب شکر داده خیلی ناراحت شدم خیلی. خب لامصب برو یکم تحقیق کن هر عسلی که رس بببنده که تقلبی نیست بعدم تو که به من اطمینان نداری غلط می‌کنی از من میخری.

انقد عصبی شدم گفتم سال بعد بمیرم یک کیلو عسل به آشنا نمیدم فقط به غریبه.

برن از هرکی خاطر جمعن بخرن.

♥ شنبه بیست و یکم بهمن ۱۴۰۲ ساعت 6:44 توسط تنهاترین معلم

نامردی

به طرز عجیبی حس بد نسبت به صابخونم پیدا کردم.

دارن زرنگ بازی در میارن هرچی به من میگن براشون بخرم که به روی خودشون نمیارن. دیشب سفارش دادن براشون آبنبات خریدم انگار نه انگار هفته پیش بلیط قطار گرفتم انگار نه انگار.هرمواد غذایی میان قرض میگیرن که هیچی شارژ میگیرم با گوشی که هیچی.

بازم برام مهم نبود تا اینکه دیروز همسایه بهم پیام داد که قبض گاز اومده پرداخت من قبضو برام فرستاد تا امروز هیچ شکی نمی‌کردم که شاید قبض درستی بهم نمی‌ده ولی دیروز چون مبلغ قبض خیلی بالا بود یه دستی زدمو گفتم مال من نیست با اینکه مطمین نبودم ولی چون من یک سوم ماه مشهد بودم خیلی عجیب بود اونم هیچی نگفت امروز از توی گوشیم قبض سری پیش که پرداخت کردمو پیدا کردمو شناسه رو با گوشیم زدم مبلغ قبض من بود ۱۲۵ قبض اونا که بهم دادن بود ۵۱۱

آخه چه جوری دلتون میاد از مال یتیم بخورین

خیلی رفتم تو خودم امسال هرجور شده باید بلند شم.

اینجا موندن دیگه فایده نداره.

الان چک کردم قبضایی که قبلا بهم دادن یکی در میونه یعنی یه ماه من پرداخت میکنم باز یه قبضو نمیدن باز ماه بعد زیاده رو میدن من پرداخت کنم.

چند ماه پیش من یه قبض برق دادم ۴۹۰ خب اونا کولر گازی دارن.

چرا شک نکردم تا الان چرا من اینقد ساده ام

خوبی رو میذارن رو حساب خریت

♥ دوشنبه شانزدهم بهمن ۱۴۰۲ ساعت 20:57 توسط تنهاترین معلم

درررررررررد

آخرش این زبون سرخ من سر سبزمو به باد میده.

چرا نمیتونم نقش بازی کنم خدایا کمکم کن.

چرا چرت میگن همکارای ما.

اومده تو گروه گذاشته که مقایسه دوران قبل و بعد از این انقلاب.

که مثلا تو علم رتبه ۴ تو اختراعات رتبه ۲, تو فلان فلان...

آخه تولید علمی که یه ماشین تولید داخل نداریم چه فایده.

فقط حرفیم.

یه دانشگاه نداریم که طرف خاطرش جمع باشه برم این دانشگاه کارم تضمین شده است.

هیچی همه نا امید از زندگی.

دوییدن و نرسیدن...

وقتی من که سرپرست خانواده ام با دوتا بچه رفتم رییس فلان جا میگم قرار داد شوهرم از تهران اومده بوده فقط یه امضاش مونده بوده سیصد تا امضا گرفته میگه یه روز دیگه زنده بود حقوقش وصل بود خب عوضی اگه اون حقوق حق ماست چرا میپیچونین اگه هم نمیدین چرا فلسفه میچینین.

حال آدمو بد میکنن.

خسته ام خیلی خسته.

حتی تو آزمون استخدامی هیچ امتیازی به من ندادن امتیاز تاهل با امتیاز سرپرست خانواده یکیه بعد ادعا میکنم ما طرفدار حفظ خانواده ایم‌.

چی میگین بابا که ما نمی‌فهمیم.

♥ یکشنبه پانزدهم بهمن ۱۴۰۲ ساعت 13:55 توسط تنهاترین معلم

آدم رو اعصاب

از قدیم از داداشام بدم میومد.

اونا همیشه کابوس شبای من بودن.داداش بزرگم یه آدم عصبی و قال قالی و خودخواه که برا خواسته هاش حاضر بود هر بلایی سر ما بیاره.

بچه که بودیم مارو میزد که اسمشو صدا نزنیم بهش بگیم داداش.

هنوزم این کابوس تموم نمیشه. حتی وقتی اسمش رو گوشیم نیفته تنم میلرزه.

من بزرگ شدم ولی هنوزم درونم همون دختر کوچولوییه که از داداشاش عین مرگ می‌ترسه.

کاش تموم میشد این کابوس...

♥ چهارشنبه یازدهم بهمن ۱۴۰۲ ساعت 14:51 توسط تنهاترین معلم

داداش داشتن مزخرفه

من یه داداش دارم که با هیچ کدوم از خواهراش کنار نمیاد.

کلا فکر می‌کنه ما دشمنشیم از بچگی همین بوده ها.

یادمه بچه که بود انگشت خواهرمو با کاتر برید انگشت خواهرم نصف شده بود .

یعنی مامانم جرات نداشت مارو با این تنها بذاره.

کابوس بچگیام حالا بزرگ شده و یه صدای بلندش کافیه تا من دوباره بهم بریزم.

گاهی میگم کاش داداش نداشتم.

♥ سه شنبه دهم بهمن ۱۴۰۲ ساعت 15:6 توسط تنهاترین معلم

نمیذارن بخوابم🥲

یه روز غذای سرخ کردنی درست کردم باز حسنا عجیب غریب سرفه می‌کنه امشب توی شیشه های داروش چهارتخم و عسل ریختم آخه فقط دارو خوب میخوره. شامم بهش تخم مرغ آب پز دادم که روغن نخوره بلکه بهتر شه سینه ش.

برا فردا ناهار آبگوشت گذاشتم از الان و زیرشو کم کم کردم آخه فردا ظهر که از مدرسه بیام گرسنه ان نمیخوام فست فود بخورن.

امیدوارم فردا بهتر شده باشه.

♥ شنبه هفتم بهمن ۱۴۰۲ ساعت 0:24 توسط تنهاترین معلم

اتفاق خنده دار

یه اتفاق خنده دار افتاد که حتماً باید بنویسم.

دخترم که پنج ونیمشه یعنی نازنین امشب گیر عجیبی به من داده بود من این دستم که درد میکرد دستکش گرم پوشیدم اومد دست دیگمو گاز گرفت یکم تحمل کردم گفتم ول می‌کنه به قدری تا فیها خالدون دستم فرو کرد که ناخودآگاه با دست چپم که درد میکرد زدم تو گوشش و دستم برگشت عقب جا افتاد

قشنگ حس کردم جا افتاد.

قدری اشک ریختم و درد دستم کمتر شد.

اصلاً سابقه نداشت این بشر منو گاز بگیره اونم درین حد خشن.

ولی خب ارزششو داشت بعدم تا آخر شب عذاب وجدان داشت که دستم درد می‌کنه هی می‌گفت هرکار داری به من بگو

♥ جمعه ششم بهمن ۱۴۰۲ ساعت 2:27 توسط تنهاترین معلم

روز بی پدر

دیروز تو مدرسه جشن روز پدر بود و من تمام جشن به این فکر میکردم که دخترام تو مهد وقتی همه از پدر میگن به چی فکر میکنن.

بغض عجیبی داشتم اصلأ نمیتونستم نشون ندم ناراحتیمو.

قبل رفتن به مهد دوتا لواشک قلبی گرفتمو رفتم دنبالشون بعد مهدم توپ رنگین کمونی که چند وقت بود نازنین میخواست براش گرفتم.

وقتی رسیدیم خونه نازنین گفت امروز بهترین روز عمرم بود و من چقدر از شنیدن این حرف خوشحال شدم.

توی مهد برا باباها یه تابلو درست کرده بودن بچه ها و مربیشون بهشون میگفته یه جمله به باباتون بگین وسط فیلم نازنین می‌پرسه خانم میتونیم این هدیه رو به بابابزرگمون بدیم و من هربار فیلمو میبینم چرا تو این قسمت گریم میگیره

حاضر بودم تمام عمر با کسی که دوستم نداره زندگی کنم ولی بی پدری بچه هامو نبینم.

خیلی سخته خیلی....

قدر باباهاتونو بدونین.

♥ پنجشنبه پنجم بهمن ۱۴۰۲ ساعت 13:25 توسط تنهاترین معلم

درگیر شدما

مغزم خیلی مشغوله امروز مسابقه داژبالو باختیم من دستم آسیب دیده بود و حسابی درد میکرد. الانم بستمش خدا کنه زودتر خوب بشه ورم کرده.

مستاجرمو گفته بودم بلند شه گفت من عمل کردم گفتم ایرادی نداره تا عید بلند شو پول رهنم که وام گرفته بودم از مدرسه قرضی دادم به پسردایی شوهرم حالا امروز زنگ زده که من خونه پیدا کردم هفت تومن فردا بزن به کارتم بقیشم آخر هفته.

یعنی روانیم کرده.

خدایا خیلی خسته شدم از دستش فقط بخاطر تو بهش هیچی نگفتم و راه اومدم.

مجبور شدم زنگ بزنم شوهر خواهرشوهرم ازش پول بگیرم جز اون هیچ کس نبود که مطمین باشم داره.

یعنی روانم پاک شده نمیدونم بعدش می‌خوام چکار کنم فقط می‌دونم دلم میخواد این لعنتی بلند شه.

از یه طرف مسابقه خوارزمی از یه طرف آزمون علمی ریاضیه از یه طرف آزمون آموزگاری همه چی با هم قاطی شده

خدایا کمک کن.

♥ چهارشنبه چهارم بهمن ۱۴۰۲ ساعت 0:11 توسط تنهاترین معلم